قدم . . .
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ق.ظ
زمان آن هنگام که لباس روز پوشید و وقت آن زمان که سحر نامیده شد، قدمی به مرگ نزدیکتر شدم.
گامی پیشتر رفتم برای برای رفتن و ماندن، برای نبودن و بودن.
بیست و شش سال گذشت از آن شب . . .
خوب و بد، ناراحت و خوشحال، شاد و ناشاد، اشک و لبخند و هزار هزار حال دیگرم بوده است در این ایام.
عمری گذشت و عمری اگر باشد خواهد گذشت و اگر نباشد . . .
دست خالی ماندن، آن کار که باید، نکردن، آنچنان که شاید، نبودن، جز تباهی و حرمان، نخواهد داشت.
اوست دستگیر، پس جز از او نباید که خواستن
تکیه و توکل بر اوست و بازگشت هم به او.
- ۹۵/۱۱/۲۵