کلمه

دفتری برای یادداشت های پراکنده

کلمه

دفتری برای یادداشت های پراکنده

کلمه

او بود و جز او نبود.
خواست تا بود خود بنماید؛
پس،
گفت (نوشت) . . .
و چنین بود که "کلمه" پدید آمد.
_____________
هر چه اینجاست،
از خواندنی و دیدنی و شنیدنی، به نام حقیر سند بزنید...
مال غیر را به نام صاحبش خواهم نوشت.

سید علیرضا حسینیان

پیام های کوتاه
  • ۲۱ بهمن ۹۸ , ۰۰:۰۶
    دوری
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۵
    تعارض
آخرین مطالب

آچمز

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ب.ظ

معمولا سعی می‌کنم خودمو وفق بدم با شرایط. عادت کنم به وضع موجود. خلاصه تحمل کنم هر چه هست رو. البته این رو نمی‌دونم که این کار از سر ناتوانی در ایجاد تغییره یا توانمندی در صبر و تحمل!
اما گاهی شرایط - برای اون کسایی که دوستشون داری- سخت و غیرقابل تحمل می‌شه. سختی و فشار، اذیتشون می‌کنه. اینجاست که باید یه کاری کرد، دیگه وفق دادن و تحمل کردن کافی می‌شه، باید بخاطر اونا تغییر رو ایجاد کرد.
برای من مسئله دقیقا همین نقطه است. اینجاست که به مشکل می‌خورم. تو این وضعیته که راهی برای گذر از این گردنه پیدا نمی‌کنم...

  • S.A.R.H

خود کرده را تدبیر هست!

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ب.ظ

هر آنچه امروز بر من می‌رود، تکرار کرده دیروز من است.
ولی دیروز من بودم بی تو،
امروز تو هستی با من.
در این انتقام، دلم برای تو می‌سوزد؛ مراقب کرده‌هایت باش...

  • S.A.R.H

واقعه

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ق.ظ
در این نزدیکی،
اتفاقی در حال رخ دادن است.
در تاریکی، در سکوت، در شب.
انگار کن که موریانه ها، درختی را از درون تهی می کنند.
  • S.A.R.H

اول شخص نامحدود

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ

آن طور که در کتاب‌­ها نوشته‌­اند برای روایت یک داستان، می‌­توان از سه زبان یا سه راوی استفاده کرد. راوی اول شخص، راوی دوم شخص و روایت از زبان سوم شخص، که البته هر کدام از این‌­ها، مشخصات و ضوابط و قواعد خودش را دارد.

سوم شخص، دانای کل است. همه چیز را می‌­داند و می‌­بیند. انگار که از افقی بالاتر و دیدی وسیع­‌تر، بر هر چه رفته است و هر چه که خواهد شد، نظاره دارد و بر همه آن‌­ها آگاه است.

روایت دوم شخص، روایت توست. روایتی که من، از زبان تو بیان می‌­کنم. تویی که کردی و تویی که دیدی و تویی که فاعل هر کاری.

راوی اول شخص، منم. منِ فاعلِ محدود. منم و هر آن­چه که می‌­بینم و می‌­دانم و انجام می‌­دهم.

ما آدم‌­ها، داستان زندگی را اول شخص روایت می­‌کنیم. روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ همان «آن»ی که می‌­بینی و می‌­شنوی و می­‌فهمی. روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی‌­انتها، دردل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد. در روایت اول شخص، از آینده بی‌­اطلاعی. از گذشته هم تنها چیزی شنیده‌­ای. ‌بی‌­خبری از علت‌­ها و معلول‌­ها، بی‌­خبری از ارتباط میان افراد. از تاثیر و تأثّر اتفاق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها. فقط حال و اکنون و این­جا را می­دانی.

در این میان اما، برخی زندگی­‌شان را از نگاه دیگری روایت می­‌کنند. آنانی که قدم بر نفس گذاشته­‌ا‌ند و قدری افق دیدشان بالاتر آمده، سوم شخص زندگی می­‌کنند، سوم شخص محدود؛ که دانای کل هر داستان و هر زندگی، خداوند یکتاست، بلاشک. این مردمان به اذن همو، کمی بیشتر می‌­بینند و بیشتر می‌­فهمند. دنیا برای ایشان، بسان تیله‌­ای است در دست کودکان. زیر و بمش را می‌­شناسند. گذشته و حالش را می‌­دانند و از آینده­اش باخبرند.

از این گروه و جماعت، عده‌­ای نیز هستند که حرف و فعلشان، فعل و سخن خداست. تصمیم­شان، اراده خداست. آسمان و زمین به یمن وجود ایشان است که هست. عالِم­‌اند بر عالَم. زندگی اینان را خدا خود روایت کرده است. گروهی که برترینان خلقتند و ستارگان آسمان وجود.

و در این میان، داستان یک تن را خداوند به شیوه خاصی روایت کرده است. داستان حسین‌­اش را جور دیگری قلم زده است که: 

«ان الله شاء ان یراک قتیلا»

و این اوج زندگی است. اوج حیات و جاودانگی است. که خداوند راوی زندگی‌­ات باشد. خداوند ساری و جاری باشد در هر آن و لحظه­‌ات. که تماما برای او زندگی کنی. که تماما او باشی.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۴۶
  • S.A.R.H

افق

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۴ ق.ظ

ما آدم‌­ها، همیشه داستان زندگی را اول شخص روایت می‌­کنیم.

روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ آن زمان که می‌­بینی و می‌­شنوی و می‌­فهمی.

روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی­‌انتها، در دل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد.

در روایت اول شخص، از آینده بی‌اطلاعی. از گذشته هم. از ارتباط میان افراد هم. از تاثیر و تأثّر اتفا‌ق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها هم.
اینجاست که می‌­خواهی دانای کل باشی. دانای کل نامحدود.

دوست می‌داری که می‌­توانستی زندگی را از بالا نگاه کنی. از جایی که هم گذشته را ببینی، هم حال را و هم آینده را.

یک سوی ماجرا حال اکنون است و راه رفته‌­ی امروز و هر چه که کرده‌­ایم و هر اثر که در این دنیا برجا گذاشته­‌ایم و سوی دیگر آن، هزار راه نرفته است و هر آن چه اتفاق، که نیفتاده و حرف که زده نشده و فعل که به انجام نرسیده. راه دیگر آن دو راهی که نرفته‌­ایم و آن مسیر که از مقصدش بی‌خبریم.

حس دیدن این نیمه پنهان، آمیزه‌­ای است از هر چه احساس. انگار که اجتماع نقائض، چیزی شبیه محال. کشف سرزمین ناشناخته‌­ای که هم لذت دارد و هم ترس. هم شعف دارد و هم غم. هم امید دارد و هم یأس.

گاهی با خودم فکر می‌­کنم اگر شش سال پیش، این داستان آغازیدن نگرفته بود، یا اگر در آن زمان این‌­گونه ادامه نیافته بود، الان و اکنون کجا بودم و چه می‌­کردم؟

در این ماجرا، شاید فهمیدن آن بعد دیگر، حس کنج­کاوی را ارضا کند اما، یقین دارم جایی که هستم و اکنونی که دارم، اعنی در کنار تو بودن، به­‌ترین حال است برای من و مناسب‌­ترین احوال است برای من.

از آن نقطه دل‌­خواه اگر می‌­توانستم نگریستن، دوست می­‌داشتم دیدن آن گذشته را، که مال هم شدیم و این حال را، که آن حقیقت رنگ واقعیت به خود گرفت و آن آینده را، که با هم خواهیم بود به منّه و لطفه.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۴
  • S.A.R.H

احوال روزگار

سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ق.ظ

صاف و یک‌دست بودن، صداقت داشتن و همه را درست دیدن، در این زمانه غدّار و جامعه فریبکار، اگرچه در باطن، خیر است و اصل و اساس هر فرد و جامعه، اما در ظاهر، گاه تبعاتی دارد پیچیده و دشوار. سلام سالم را، نگاه ساده را و کلام بی‌آلایش را چنان تعبیر و تفسیر می‌کنند و پیچ و تاب می‌دهند که خود می‌مانی از این همه غلّ و غشّ و پیچیدگی و فرومایگی. انگار نه انگار که صداقت و راستی، اصل است و اساس و یک‌دستی و زلالی، راه درست است و سبیل نجات. بعضی چنان رفتار می‌کنند که گویی دروغ و ریا و هر چه منکر، اساس جامعه است و هر که راست بگوید و راست بجوید و راست بی‌اندیشد، کانَّ دُملی است چرکین و توده‌ای است بدخیم، که به هر طریق و راهی باید از آن رهید و جامعه را از ناپاکی راستی و آلودگی درستی حفظ کرد! این چنین است که آن کس که صداقت پیشه کرد و یک‌رنگی، اسیر می‌شود در حلقه چندرنگان ناصادق.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۵
  • S.A.R.H

مسئولیت

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۱ ب.ظ
گاهی میان توقعات ما از زندگی و حقایق و واقعیات موجود در زندگی، فاصله می افتد. فاصله هایی کوتاه یا بلند.
وجود یا عدم وجود این فواصل دلایل گوناگونی دارد: خانواده، تحصیل، جامعه، شرایط اقتصادی و ... و خودمان.
که البته مهم ترین و تاثیرگذارترین دلیل ایجاد یا از بین بردن این فاصله ها، خودمان هستیم.
توقع غلط داشتن یا درست استفاده نکردن از شرایط یا نبود فضای مناسب یا در هر دلیل دیگر، رد پایی از خودمان و تصمیم ها و کارهایمان وجود دارد.
پ ن اول: کم کاری و سستی خود را به حساب دیگران نگذاریم.
همیشه اولین نفر در بازجویی ها و محکومیت ها خودمان باشیم.
پ ن دوم: در زندگی، شرمنده کارهایمان نباشیم.
  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۱
  • S.A.R.H

گرداب

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

انگار کن که شب، در ظلمت دریا، در میانه آب، تخته پاره‌ایست بر موج.

کجاست و به کجا می‌رود؟ نمی‌‌داند. 

ایستادن و ماندن و فهمیدن هم نمی‌تواند که توان و اختیار ندارد. که بی‌معنی است در آب یک جا ماندن، که می‌برد تو را به هر کجا که خواهد...

آن تخته پاره، منم. گیج و گنگ و منگ. پریشان و گم‌شده و غرق.

نه به این سویم نه به آن سو. و نه توان ماندن دارم در میان این دو سو.

طوفان است و گرداب و شب و وحشت.

خورشید را در کجا جست‌وجو کنم؟

این شب چرا سحر نمی‌شود؟



  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۳
  • S.A.R.H

آقاجون

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۰ ب.ظ

تو ذهن من و شاید تو ذهن خیلیای دیگه، اسم آقاجون با چایی روضه گره خورده. انگار این دو تا اسم یه معیت و همراهی خاصی با هم دارن. 

از وقتی یادم میاد - فرقی نمی‌کرد کجای تهران و چه ساعتی از روز و شب - بساط چایی روضه با آقاجون بود. از روضه عارف‌نظر و علامه‌ی مداح تو خیابون ایران و خونه‌ی غنی‌پور تو بهارستان، تا قلهک و نیاوران و کلی جای دیگه، همیشه بساط چای روضه رو آقاجون اداره می‌کرد. 

صبح زود از خونه می‌زد بیرون تا وقتی گریه کنای حضرت میان برای جلسه، سماورش آماده باشه چاییشون حاضر.

قند رو هم خودش خورد می‌کرد. تو اتاق عقبی بساط قندش بپا بود. اون موقعها سرگرمی ما می‌شد قند خورد کردن کنار آقاجون.

چای روضه، خوب نمک گیرش کرده بود. در خوب خونه‌ای رو زده بود و خوب جایی سر سپرده بود.

هنوز روضه خون مصیبت خوندن رو شروع نکرده بود که با همون "السلام علیکَ‌یِ " اول، چشماش پر از اشک می‌شد. لازم به روضه باز و داد زدن مداح نداشت، اسم حضرت دلشو می‌برد همونجایی که باید.

کافی بود بگی آقاجون دارم میرم زیارت. کربلا و نجف و مشهدش فرقی نداشت، چشماش خیس می‌شد و صداش می‌لرزید و التماس دعا می‌گفت. می‌گفت امین الله یادت نره بخونی، خواستی سلام بدی یاد ما هم باش. ایشالا با هم بریم کربلا.

اون وقتا که سر حال‌تر بود، تو زیارت‌ها همیشه اولین نفر بود. انگار نگران بود ثانیه‌ای تو حرم و مسجد باشه و نتونه ازش استفاده کنه. سریع می‌رفت سراغ نماز و دعا و زیارت. نماز اول وقت و چندتا ختم قرآن تو ماه رمضون هم برنامه همیشگیش بود.

یادم نمیاد کسی رو دست خالی رد کرده باشه از در خونش. چایی خونش هم مثل چایی روضش، همیشه آماده بود.

ان‌شاءالله اونجا هم بساط چایی روضه سیدالشهداء (ع)  رو آماده کنی و پاش نشسته باشی.

طوبی لک .

  • S.A.R.H

یه اتفاق ساده

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ
خودخواهی آنقدرها هم سخت نیست؛
کافی است حرف کسی را نشنوی، حال کسی را نفهمی، حس کسی را درک نکنی، ذهنت فقط و فقط به خودت فکر کند و جز راحتی خودت را نخواهد.
وقتی در همه چیز و همه حال و همه جا و همه کار، فقط خودت را دیدی - چه خودآگاه و چه ناخودآگاه- خودخواهی.
وقتی از خودت نگذشتی برای کسی، وقتی همیشه و در هرجا و در هرحال خودت را در اولویت خواستی و هوای خودت را داشتی و غیر خودت را ندیدی و نفهمیدی، خود خواهی.
به همین راحتی!
  • S.A.R.H