خشک سالی
- ۰ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۹
من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا.
با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.
همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.
در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.
من همچنان ایستادم. او رفت.
من رفتم، او پیشتر رفت.
من ماندم، او دورتر رفت.
من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.
او رفت، بی حسرتِ ماندم.
من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش.
آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛
کاش میماند و مرا هم با خودش میبرد.
گاهی وقتها، فهمیدن، درد دارد.
به عمد یا به سهو، پیدا یا نهان، چیزی میفهمی، یا موضوعی را متوجه میشوی، یا حتی تلاش میکنی که بفهمی و سر در بیاوری،
بعد از آن است که دردت شروع میشود.
میخواهی حرفی بزنی شاید راحت شوی، نمیتوانی.
میخواهی بنویسی شاید آرام شوی، فقط کنایه و استعاره و ایهام است که به کمکت میآید.
میخواهی سکوت کنی و چیزی نگویی شاید فراموش کنی، گاه و بیگاه به سراغت میآید و ذهنت را درگیر میکند.
این است که فهمیدن، گاهی درد دارد.