روزمُردگی
قدیمترها بیشتر مینوشتم، هر وقت دلم میگرفت مینوشتم. هر موقع حال خوبی نداشتم مینوشتم. نوشتن انگار برایم مسکنی بود که سبک شوم. راهی بود که تخلیه شوم. رها شوم از رنج لحظههای غم.
این روزها، و بلکه این ماهها و شاید حتی این سالها، دور شدهام از نوشتن. انگار که فاصله افتاده است میان من و کلمات. انگار که قهر کردهاند واژهها.
نمیدانم. شاید مشکل جای دیگری است. انگار بیحس شدهام، سِر شدهام. جوری که حتی برای آرامش خودم هم تلاشی نمیکنم.
خستهام، خیلی خسته. گیج و گنگ و مبهوت. شبیه گم شدهای در بیابان که نه راه میداند و نه آب و غذایی دارد و نه حتی امیدی برای نجات.
ذهنم مشوش است. مثل کلافی گره خورده. گرهی که به دندان هم امیدی نیست برای باز کردنش.
خستهام، بیحوصله، بیحال، بیتمرکز، بیحس، بیانگیزه، بیامید.
دچار روزمرّگی شدهام، هفتهمرّگی، ماهمرّگی؛ نه، اصلا انگار دچار لحظهمرّگی شدهام. نمیدانم، شاید هم روزمُردگی.
دور ماندهام از آرزوهایم، عقب ماندهام از آنچه میخواستم، جا ماندهام از اصل آنچه دنبالش بودم و سرگرم شدم به حاشیهها...
قرار ما این نبود. قرار من نه با خودم نه با هیچ کس دیگری این نبود. بد قولی کردم، بد عهدی کردم، خراب کردم...
آه...
------
آه! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّریقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظیمِ المَورِدِ! (امیرکلام علیهالسلام)
- ۰۲/۰۶/۲۱