کلمه

دفتری برای یادداشت های پراکنده

کلمه

دفتری برای یادداشت های پراکنده

کلمه

او بود و جز او نبود.
خواست تا بود خود بنماید؛
پس،
گفت (نوشت) . . .
و چنین بود که "کلمه" پدید آمد.
_____________
هر چه اینجاست،
از خواندنی و دیدنی و شنیدنی، به نام حقیر سند بزنید...
مال غیر را به نام صاحبش خواهم نوشت.

سید علیرضا حسینیان

پیام های کوتاه
  • ۲۱ بهمن ۹۸ , ۰۰:۰۶
    دوری
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۵
    تعارض
آخرین مطالب

تاریخ

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۲۲ ق.ظ

تاریخ را بعضی خطی تصویر و تصوّر کرده‌اند؛ که در نقطه‌ای شروع می‌شود و در جایی به پایان می‌رسد. پایانی به معنای واقعی، به معنای تمام شدن، نیست شدن.

بعضی دیگر اما، نگاهی دایره‌وار به تاریخ دارند. اینجا هم نقطه‌ای برای شروع هست اما جایی برای پایان نیست. آنجا که گمان می‌کنی به پایان رسیدی، خود شروعی تازه است، انگار که همه چیز نو می‌شود، جدید می‌شود، تازه می‌شود. انتهایی وجود ندارد. زمان، چونان دایره‌ای است که نمی‌توان برای آن رأس و اول و آخری تصور کرد. حرکتی دائمی و به دور خود.

گروه سوم اما، تاریخ را به مثابه حلقه‌های روی هم، چیزی شبیه فنر تصویر می‌کنند. جایی برای شروع هست، و نقطه‌ای هم برای پایان؛ اما این پایان، خود از همان مبدا اولیه عبور می‌کند. نقطه پایان، انگار همان جای آغازین است اما با این تفاوت که خود آن نیست. در نگاه سوم، با هر بار رسیدن به نقطه آغاز، یک مرحله بالا آمدن و صعود کردن هم، انجام شده است.

در دل چرخش ایام، چرخش آدمی و رشد او نیز هست، بالا آمدن او -حتی اگر خودش نخواهد- هم هست.

تولد، و رسیدن سالگرد آن، به گمانم روایت تاریخ از نگاه سوم است.

آدمی، هر سال که می‌گذرد، دوباره به همان مبدا و نقطه آغاز می‌رسد، انگار که فرصتی دارد برای شروع مجدد، وقتی دارد برای دوباره زیستن. سالگرد تولد، فرصتی است که تجربه گذشته را پیش رو دارد و ابهام آینده را.

گذر عمر، خط نیست که طی شود و تمام شود و گذشته و گذشتنش هیچ شود؛

گذر عمر دایره نیست که بتوان از همان جای اول، دوباره شروع کرد و رفت و ساخت و گذشت و فراموش کرد آنچه بوده را؛

گذر عمر، حلقه است؛ حلقه‌های به هم پیوسته. حلقه‌های رو هم سوار شده. حلقه‌های بالا آمده و صعود کرده.

در گردش دوباره ایام، به نقطه شروع می‌رسی، اما بالاتری؛ زیر پایت گذشته را داری و بالای سرت آینده را؛ اشراف داری بر کرده‌ات، و امید داری به آینده‌ات. 

در گردش دوباره ایام، به نقطه شروع می‌رسی، اما رشد کرده‌ای، تغییر کرده‌ای، عوض شده‌ای. آنچه گذشته را، تکیه‌گاه کرده‌ای برای رفتن، و آنچه نیامده را، دستاویز برای رسیدن.

تولد فرصتی است برای به هم رسیدن دیروز و امروز، نقطه تلاقی گذشته و آینده. نقطه عطفی برای ساختن، برای رفتن، برای بهتر شدن.

  • S.A.R.H

واگویه_۱

شنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۰۵ ب.ظ

معتقدم راه و رسم زندگی کردن آدم‌ها را، و حتی گفتار و کردارشان را، اعتقاداتشان مشخص می‌کند.

آن کس که مرگ را پایان دنیا می‌داند، و معتقد است باید در چند روز زندگی، بهره برد از هر چه هست، یک مسیر و روش برای زیستن برگزیده، (سوای از انتخاب خوب یا بد مسیر)

و آن کس که زندگی در جهان دیگر را حقیقت می‌داند، مسیری دیگر را انتخاب کرده. (هر چند با داشتن همین اعتقاد هم، عملکردها متفاوت است.)

و در این میان، برای آنان که هنوز در چندراهی انتخاب، و تضاد میان منافع و ارزش‌ها مانده‌اند، زندگی جنبه سخت‌تری از خود نشان خواهد داشت.

مثلا برای آن کس که از سویی اعتقاد به امر قدسی دارد و مفاهیمی مثل برکت، اثر وضعی، اثر دعای خیر، اثر صله‌ ارحام و هزاران مورد دیگر، برایش معنا دارد، گاه بن‌بست‌های زندگی، چنان در تضاد با این مفاهیم قرار می‌گیرد که فوقف متحیرا.

گره‌هایی که کلیدش را مواردی از آن دست گفته‌اند.

یا آن کس که به امید و وعده‌ای، کاری را (حتی بدون دانستن چرایی و علت) انجام می‌دهد یا انجام نمی‌دهد، در برابر آن کس که صرفا نگاهی زمینی دارد، کار دشوارتری خواهد داشت.

 

پ‌ن۱: و حتما حرف بیش است، مطلعی بود.

پ‌ن۲: آنان که به سواد علی البیاض ایمان دارند، گلوله آتش بر دست گرفته‌اند.

 

 

  • S.A.R.H

روز‌مُردگی

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۱۳ ق.ظ

قدیم‌ترها بیشتر می‌نوشتم، هر وقت دلم می‌گرفت می‌نوشتم. هر موقع حال خوبی نداشتم می‌نوشتم. نوشتن انگار برایم مسکنی بود که سبک شوم. راهی بود که تخلیه شوم. رها شوم از رنج لحظه‌های غم.

این روزها، و بلکه این ماه‌ها و شاید حتی این سال‌ها، دور شده‌ام از نوشتن. انگار که فاصله افتاده است میان من و کلمات. انگار که قهر کرده‌اند واژه‌ها. 

نمی‌دانم. شاید مشکل جای دیگری است. انگار بی‌حس شده‌ام، سِر شده‌ام. جوری که حتی برای آرامش خودم هم تلاشی نمی‌کنم.

خسته‌ام، خیلی خسته. گیج و گنگ و مبهوت. شبیه گم شده‌ای در بیابان که نه راه می‌داند و نه آب و غذایی دارد و نه حتی امیدی برای نجات.

ذهنم مشوش است. مثل کلافی گره خورده. گرهی که به دندان هم امیدی نیست برای باز کردنش.

خسته‌ام، بی‌حوصله، بی‌حال، بی‌تمرکز، بی‌حس، بی‌انگیزه، بی‌امید.

دچار روزمرّگی شده‌ام، هفته‌مرّگی، ماه‌مرّگی؛ نه، اصلا انگار دچار لحظه‌مرّگی شده‌ام. نمی‌دانم، شاید هم روز‌مُردگی.

دور مانده‌ام از آرزوهایم، عقب مانده‌ام از آنچه می‌خواستم، جا مانده‌ام از اصل آنچه دنبالش بودم و سرگرم شدم به حاشیه‌ها...

قرار ما این نبود. قرار من نه با خودم نه با هیچ کس دیگری این نبود. بد قولی کردم، بد عهدی کردم، خراب کردم...

آه...

------

آه! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّریقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظیمِ المَورِدِ!  (امیرکلام  علیه‌السلام)

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۱۳
  • S.A.R.H

حق الناس

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۱ ب.ظ

در میان تمامی ادیان و مذاهب و آیین‌ها سخنی هست واحد، که به بیان‌های مختلف گفته شده است:

«هر چه برای خویش، خوش داری برای دیگران هم خوش بدار و هر چه برای خویش، ناخوش می‌داری، برای دیگران هم ناخوش بدار.»

‏از سوی دیگر، متفکران، تعامل و ارتباط و مسئولیت آدمی را در چهار نسبت بیان کرده‌اند:

+ نسبت به خدا (امر قدسی، معنویت)

+نسبت به خود

+ نسبت به دیگران

+ نسبت به طبیعت

جمع این دو سخن -خصوصا در نسبت‌های سومی و چهارمی- در میدان حرف، سهل است و در وادی عمل، صعب.

‏به تعبیر دیگر، معنای آن سخن واحد، رعایت حق دیگری‌ است و احترام به او،

چه انگار که او، تویی.

در تعامل و ارتباط، در انجام مسئولیت و کار، در سخن گفتن و حرف شنیدن، در کسب و کار، در تعلیم و تربیت، و در هر چه که خود می‌خواهی و می‌کنی و دوست داری،

او را جای خودت ببین و بدان.

اگر کاسبی، خریدار باش،

اگر معلمی، دانش‌آموز باش،

اگر کارمندی، ارباب رجوع باش،

اگر راننده‌ای، مسافر باش،

اگر والدی، فرزند باش،

اگر حاکمی، رعیت باش!

ببین اگر تو بودی، دوست داشتی چگونه با تو تعامل کنند، برای او همان کار کن،

یا از چه ناخشنود می‌شدی، آن کار مکن.

‏اگر چنین کردی و چنین بودی،

و اگر همگان چنین کردند و چنین بودند،

اختلاف و ناراحتی و خلاف و بی‌قانونی جایی برای حیات نداشت.

این‌ها به حرف، آسان است و شدنی، که اگر بشود، چه شود!

اما در وادی عمل، دشوار است و سخت شدنی.

البته که هستند کسانی که چنین زیسته‌اند.

این یک نسبت و روایت است از حق‌الناس،

و البته که مصادیق آن بسیار است و هر کس، خود بهتر می‌داند چیست و می‌تواند که مراعات کند حق دیگران را.

تمام.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۴۱
  • S.A.R.H

گم‌شدگی

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۸:۴۴ ب.ظ

شاید جایی در همین حوالی، شاید کمی هم دورتر،

شاید در همین سال‌ها، شاید کمی هم قبل‌تر،

خودم را گم کردم.

ناگهان دیدم که تنها ایستاده‌ام، بی‌خودم.

اطرافم خالی بود از هر چه من. انگار کن ایستاده باشی در دل صحرا، یا سوار بر قایقی، در پهنه دریا.

 

اگر نشانه‌ای دیدید، بگویید و مژدگانی بگیرید.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۴۴
  • S.A.R.H

و شاید زندگی...

جمعه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۱ ب.ظ

گاهی احساس می‌کنی زندگی فرصت دوباره زیستن به تو داده است،

از اول شروع کردن.

انگار صفحه‌ای سفید، که می‌توانی هر نقشی که دوست داری در آن تصویر کنی،

یا انگار آسمانی آبی، که ابرهای سفیدش را هر طور که بخواهی می‌توانی تصور کنی.

زندگی شاید این باشد، اما همه زندگی این نیست...

زندگی هیچ وقت آن بوم سفید دلخواه تو نیست که بتوانی هر طرح و رنگی در آن بزنی‌.

ابعاد بوم زندگی را دیگران برایت تعیین می‌کنند؛

بومی خارج از تصور مرسوم، بومی هزار ضلع که هر طرفش را انگار کسی ساخته است.

طرح و رنگ را هم دیگران برایت مشخص می‌کنند، هر چند نادیده و ناپیدا.

تو، مختاری برای انتخاب طرح و رنگ و وسیله نقاشیِ زندگی‌ات،

اما انتخابی از میان آنچه دیگران برایت مجاز شمرده‌اند، آنچه دیگران برایت مشخص کرده‌اند؛ آن رنگ‌ها که آنان برایت تدارک کرده‌اند، آن طرح‌ها که آنان برایت ترسیم کرده‌اند...

تو، مختاری، اما...

اختیاری در دایره جبر،

که ما مجبوریم به اختیار.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۱
  • S.A.R.H

دیروز، امروز، فردا

پنجشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۲۷ ب.ظ

فرصت‌های از دست رفته دیروز، حسرت‌های امروزند و فرصت‌های امروز، حسرت‌های فردا.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۲۷
  • S.A.R.H

میدان چه کنم (چاپ شده در مجله ناداستان)

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۲۱ ب.ظ

در تهران، نزدیک دروازه شمیران، میدانی هست به نام ابن سینا. الان مجسمه‌­ای دارد و ایستگاه مترو و نظم و ترتیبی. قدیم‌­ترها اسمش را گذاشته بودند "میدان چه کنم؟" عابر بیچاره از تعدد راه­‌ها، نمی‌­دانست کدام مسیر، راه اوست برای رفتن.

جوانی برای من، دقیقا ایستادن در وسط این میدان است. جایی از عمر که باید تصمیم بگیری کدام مسیر را انتخاب کنی. مسیرهایی به ظاهر گاه پر پیچ و خم و گاه مستقیم و سرراست که البته انتهای هر کدام ناپیداست. نه توان رفتن و آزمودن همه مسیرها مهیاست نه مجال ایستادن طولانی مدت و تصمیم گرفتن سر صبر و حوصله. ثابت ماندن و حرکت نکردن در این میدان، صرفا توهم است. در هیاهوی آدم­‌ها و گذشت زمان، انگار که بر نوار نقاله‌­ای ایستاده باشی؛ تو ثابتی، اما عمر در گذر و تو در گذار.

زندگی، روایت اول شخص است. اول شخصِ محدود. اول شخصی که در میانه همان میدان ایستاده. تنها می­‌داند از کجا آمده و با خودش چه آورده است - آن هم اگر حافظه‌­اش یاری کند - و پیش رویش مسیرهایی که هیچ از آنها نمی‌­داند؛ نه مقدار و طول و مسافتش را، نه وسایل مورد نیازش را، نه همراه و همسفرش را، نه شرایط و احوال آینده‌­اش را. این نه به این معنی است که آدمی تنهاست، که آدمی، بی­‌خبر از فرداست.

«چند باری ایستادن در این مسیر را تجربه کرده­‌ام، شاید بار اول یا شروع جدی‌اش، موقع انتخاب رشته دبیرستان بود، تست­‌های رغبت‌­سنجی و علاقه‌­شناسی، پیشنهادش ریاضی بود، من هم در دبیرستانی بودم که ریاضی رشته اولش و بود تجربی بعد از سال­‌ها، تازه با اصرار بچه‌ها داشت راه می‌­افتاد. انتخاب من هم طبعا ریاضی بود، تا کنکور همان ریاضی خواندم – البته خواندن که نه، فقط ریاضی بودم!- کنکور که شد، از بین صد انتخاب فکر کنم فقط یکی دو مهندسی زدم، بقیه همه مدیریت بود. آن سال­‌ها بیروت زندگی می­‌کردیم. نتایج که مشخص شد، من بودم و مدیریت جهانگردی دانشگاه علامه و البته معماری دانشگاه آزاد هم. مرخصی گرفتم. هنوز اقامت در لبنان ادامه داشت، نمی‌­دانم چرا، ولی حس می­‌کردم اگر بخواهم آنجا هم دانشگاه بروم، حتما باید همین جهانگردی را بخوانم، انگار هیچ انتخاب دیگری جز این، برایم مهیا نبود! اصلا انگار نه انگار که می‌­شد این حضور در خارج از کشور، خود راهی جدید باشد برای پیمودن، میدانی جدید باشد برای انتخاب مسیر. شروع کردم به خواندن. چند ماهی دانشگاه رفتن و سروکله زدن با درس­‌هایی به زبان و عربی و انگلیسی و کلاس زبان و .... ، بعد از چند ماه دانشگاه را رها کردم. همان روزها شنیدم حوزه علمیه ثبت نام دارد. در حوزه اسم نوشتم. این جا اوضاع بهتر بود. درس­‌ها را بیشتر دوست داشتم. اساتید بعضا فارسی بلد بودند. چند ماهی گذشت تا دوباره تیر ماه رسید و کنکور سراسری و این‌بار در رشته انسانی کنکور دادم. چند سال زندگی در کشوری آزادتر، با فرهنگ­‌هایی متفاوت‌­تر، مرا به رشته ادیان علاقه‌­مند کرده بود، علاقه‌­ای که جرقه­‌اش در کلاس‌­های دبیرستان خورده بود. نتیجه کنکور انسانی شد ثبت نام در رشته ادیان دانشگاه سمنان و انصراف از جهانگردی علامه. سال 89 بود و اوضاع ایران، کمی ملتهب از وقایع 88. اولین مواجهه با بازگشت و شروع دانشگاه در ایران این بود: "خیلی احمقی! وقتی می­‌تونستی در خارج تحصیل کنی و شرایط رفتنت رو مهیاتر، برگشتن حماقته". گاهی حق می‌­دادم بهشان، اما آن­ها جای من نبودند. منِ خجالتیِ گریزانِ از هر محیط جدید، که حتی در دانشگاه سمنان هم، جز کلاس و مسجد و سلف جای دیگری نمی­‌رفتم و کار دیگری نمی­‌کردم، چه به ماندن در کشوری غریب، بدون هم­زبان و هم­راه؟!

هر چه بود گذشت. چهارسال در سمنان و گرفتن لیسانس رشته ادیان. و البته عمری که می­‌توانست بهتر و بهتر استفاده شود. این را، آن وقت­ها نمی‌­فهمیدم. هر چقدر هم می­‌گفتند نمی­فهمیدم؛ الان که زمان گذشته است و آن فرصت‌­ها از دست رفته، می­‌فهمم. زمانی که می­‌توانست به کلاس زبان و کسب مهارت­‌های مختلف اختصاص یابد، به هیچ گذشت. به گذشتن گذشت.

بلافاصله هم کار را شروع کردم و هم ارشد را؛ در همان رشته ادیان و این بار دانشگاه تهران. خوشحال بودم از این قبولی. خوشحالی شاید کاذب. خوشحال از اسم دانشگاه.

امسال که سی­‌ویک سالگی را پشت سر می­‌گذارم فکر می­‌کنم اگر آن سال، معماری خوانده بودم، یا همان جهانگردی را ادامه می­‌دادم، یا حتی با هر فشار و سختی و غربتی، خارج از ایران می­‌ماندم، امروز کجا بودم و چه می­‌کردم و این کلمات داشت چه چیزی را آرزو می­‌کرد...»

دوست می‌­داشتم زندگی را سوم شخص روایت کنم. دانای کل نامحدود. به جای ایستادن در وسط میدان، همه چیز را از بالا می‌­دیدم . همه چیز را می­‌دانستم. انتهای هر مسیر را آگاه بودم. فراز و فرود و آرامش و خطر هر مسیر را می­‌دانستم و آن وقت تصمیم می­‌گرفتم برای رفتن.

همه این تردید­ها و سوال­‌ها و ندانستن­‌هاست که آدمی را در میدان "چه کنم"، درست در وسط میدان، میان هیاهوی آدم­‌ها و رفتن‌­ها و آمدن­‌ها، سردرگم و حیران می­‌کند. میدانی که چه بخواهی چه نخواهی تو را گم می‌­کند در خودش، عمری که می­‌رود و اگر مسیر درست را انتخاب نکنی، این زندگی است که تو را مجبور به انتخاب می­‌کند.

اما شاید زندگی همین است. همین روایت اولِ شخص محدود که تمام روشنایی مسیرش، عقل و احساس و تجربه­اش باشد. علی رغم آن دوست داشتن، زندگی به روایت سوم شخص، جبر است. وقتی همه چیز روشن و آشکار شد، انتخاب بی­‌معنی است. پوچ است. صرفا رفتن است.

جوانی ایستادن و انتخاب کردن و تصمیم گرفتن است. جوانی رفتن است. جوانی رسیدن است. جوانی خواستن است. جوانی راه اشتباه رفتن و برگشتن و اصلاح کردن است. جوانی یعنی روایت زندگی از زبان اول شخص با همه سختی­‌ها و مشکلات و البته شیرینی­‌هایش.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۲۱
  • S.A.R.H

سرگردانی

جمعه, ۶ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۰۵ ق.ظ

از شدت حیرانی، دوست دارم یکی بیاد جای من فکر کنه، جای من همه چی رو بسنجه، جای من تصمیم بگیره و من فقط انجامش بدم.

دچار کم‌آوردگی نسبی شدم!

شبیه یه مسافر غریب، در شهر غریب، وسط میدون اصلی شهر که از همه طرف راهی برای رفتن داره و نمی‌دونه چیکار باید بکنه!

  • ۱ نظر
  • ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۰۵
  • S.A.R.H

نادانم هنوز!

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۶:۴۵ ب.ظ

هیچ وقت این حجم از سردرگمی و بلاتکلیفی و بی‌هدفی رو در خودم نمی‌دیدم!

  • S.A.R.H