کلمه

دفتری برای یادداشت های پراکنده

کلمه

دفتری برای یادداشت های پراکنده

کلمه

او بود و جز او نبود.
خواست تا بود خود بنماید؛
پس،
گفت (نوشت) . . .
و چنین بود که "کلمه" پدید آمد.
_____________
هر چه اینجاست،
از خواندنی و دیدنی و شنیدنی، به نام حقیر سند بزنید...
مال غیر را به نام صاحبش خواهم نوشت.

سید علیرضا حسینیان

پیام های کوتاه
  • ۲۱ بهمن ۹۸ , ۰۰:۰۶
    دوری
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ , ۰۲:۱۵
    تعارض
آخرین مطالب

چیزهایی هست که نمی‌دانی . . . که نمی‌دانم!

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ب.ظ

مرا نه زبانی است برای گفتن، نه توانی،

که نه محرمی هست برای شنیدن، نه مجالی.

هر چه حرف را،

در دلم، انبار می‌کنم.

 

  • S.A.R.H

دوری

دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ
وضعیت غریبی است. مثلش را تا کنون تجربه نکرده ام.
بی خبرم از همه جا، از همه کس.
نگرانم و مضطرب، پریشانم و سردرگم.
تنها مجازم به سکوت و صبر.
  • S.A.R.H

آشفتگی

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۳۳ ق.ظ

اگر روی لنز دوربینت لکه‌ای باشد، یا اگر شیشه‌ی عینکت ترک داشته باشد، هر چه ببینی، هر تصویر که ثبت کنی دارای شکستگی و لک و رنگ است. فاصله دارد از واقعیتی که هست. نیست آنچه که باید.

صداقت و اعتماد هم اگر ضربه خورد، اگر شکست، اگر از زلالی و شفافیت دور شد، همه چیز، علی‌رغم صحت و راستی‌اش، جور دیگری دیده خواهد شد، وای به حالی که خالی باشد از صداقت و صحت...

  • S.A.R.H

تردید

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۱ ق.ظ

خسته‌ام ...

خسته‌ام از پنهان کاری، خسته‌ام از راست و دروغ‌ های در هم تنیده، خسته‌ام از این هوای مه گرفته، خسته‌ام از خود در هم شکسته.

گویند میان راست و دروغ، چهار انگشت فاصله است، آن‌چه دیده‌ای و آن‌چه شنیده‌ای؛ 

من به این هر دو، بد گمان شده‌ام ...

  • S.A.R.H

مدیریت

يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ق.ظ

گاهی به آنچه نباید، فکر می‌کنم.
دلیلی منطقی برایش ندارم. ناخودآگاه ذهنم جایی می‌رود که نباید. و وقتی رفت، مرا هم با خود می‌برد و غرق می‌کند.

ناخودآگاهی که، عوامل و اتفاقات بیرونی تاثیر بسیاری بر آن دارند.
دور شدن از آن فکرهای نبایدی، سخت است، اما شدنی و بایدی است.

خودِآگاهم خیلی باید تلاش کند تا موفق شود برای مدیریت افکار.

  • S.A.R.H

آچمز

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ب.ظ

معمولا سعی می‌کنم خودمو وفق بدم با شرایط. عادت کنم به وضع موجود. خلاصه تحمل کنم هر چه هست رو. البته این رو نمی‌دونم که این کار از سر ناتوانی در ایجاد تغییره یا توانمندی در صبر و تحمل!
اما گاهی شرایط - برای اون کسایی که دوستشون داری- سخت و غیرقابل تحمل می‌شه. سختی و فشار، اذیتشون می‌کنه. اینجاست که باید یه کاری کرد، دیگه وفق دادن و تحمل کردن کافی می‌شه، باید بخاطر اونا تغییر رو ایجاد کرد.
برای من مسئله دقیقا همین نقطه است. اینجاست که به مشکل می‌خورم. تو این وضعیته که راهی برای گذر از این گردنه پیدا نمی‌کنم...

  • S.A.R.H

خود کرده را تدبیر هست!

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ب.ظ

هر آنچه امروز بر من می‌رود، تکرار کرده دیروز من است.
ولی دیروز من بودم بی تو،
امروز تو هستی با من.
در این انتقام، دلم برای تو می‌سوزد؛ مراقب کرده‌هایت باش...

  • S.A.R.H

واقعه

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ق.ظ
در این نزدیکی،
اتفاقی در حال رخ دادن است.
در تاریکی، در سکوت، در شب.
انگار کن که موریانه ها، درختی را از درون تهی می کنند.
  • S.A.R.H

اول شخص نامحدود

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ

آن طور که در کتاب‌­ها نوشته‌­اند برای روایت یک داستان، می‌­توان از سه زبان یا سه راوی استفاده کرد. راوی اول شخص، راوی دوم شخص و روایت از زبان سوم شخص، که البته هر کدام از این‌­ها، مشخصات و ضوابط و قواعد خودش را دارد.

سوم شخص، دانای کل است. همه چیز را می‌­داند و می‌­بیند. انگار که از افقی بالاتر و دیدی وسیع­‌تر، بر هر چه رفته است و هر چه که خواهد شد، نظاره دارد و بر همه آن‌­ها آگاه است.

روایت دوم شخص، روایت توست. روایتی که من، از زبان تو بیان می‌­کنم. تویی که کردی و تویی که دیدی و تویی که فاعل هر کاری.

راوی اول شخص، منم. منِ فاعلِ محدود. منم و هر آن­چه که می‌­بینم و می‌­دانم و انجام می‌­دهم.

ما آدم‌­ها، داستان زندگی را اول شخص روایت می­‌کنیم. روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ همان «آن»ی که می‌­بینی و می‌­شنوی و می­‌فهمی. روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی‌­انتها، دردل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد. در روایت اول شخص، از آینده بی‌­اطلاعی. از گذشته هم تنها چیزی شنیده‌­ای. ‌بی‌­خبری از علت‌­ها و معلول‌­ها، بی‌­خبری از ارتباط میان افراد. از تاثیر و تأثّر اتفاق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها. فقط حال و اکنون و این­جا را می­دانی.

در این میان اما، برخی زندگی­‌شان را از نگاه دیگری روایت می­‌کنند. آنانی که قدم بر نفس گذاشته­‌ا‌ند و قدری افق دیدشان بالاتر آمده، سوم شخص زندگی می­‌کنند، سوم شخص محدود؛ که دانای کل هر داستان و هر زندگی، خداوند یکتاست، بلاشک. این مردمان به اذن همو، کمی بیشتر می‌­بینند و بیشتر می‌­فهمند. دنیا برای ایشان، بسان تیله‌­ای است در دست کودکان. زیر و بمش را می‌­شناسند. گذشته و حالش را می‌­دانند و از آینده­اش باخبرند.

از این گروه و جماعت، عده‌­ای نیز هستند که حرف و فعلشان، فعل و سخن خداست. تصمیم­شان، اراده خداست. آسمان و زمین به یمن وجود ایشان است که هست. عالِم­‌اند بر عالَم. زندگی اینان را خدا خود روایت کرده است. گروهی که برترینان خلقتند و ستارگان آسمان وجود.

و در این میان، داستان یک تن را خداوند به شیوه خاصی روایت کرده است. داستان حسین‌­اش را جور دیگری قلم زده است که: 

«ان الله شاء ان یراک قتیلا»

و این اوج زندگی است. اوج حیات و جاودانگی است. که خداوند راوی زندگی‌­ات باشد. خداوند ساری و جاری باشد در هر آن و لحظه­‌ات. که تماما برای او زندگی کنی. که تماما او باشی.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۴۶
  • S.A.R.H

افق

چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۴ ق.ظ

ما آدم‌­ها، همیشه داستان زندگی را اول شخص روایت می‌­کنیم.

روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ آن زمان که می‌­بینی و می‌­شنوی و می‌­فهمی.

روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی­‌انتها، در دل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد.

در روایت اول شخص، از آینده بی‌اطلاعی. از گذشته هم. از ارتباط میان افراد هم. از تاثیر و تأثّر اتفا‌ق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها هم.
اینجاست که می‌­خواهی دانای کل باشی. دانای کل نامحدود.

دوست می‌داری که می‌­توانستی زندگی را از بالا نگاه کنی. از جایی که هم گذشته را ببینی، هم حال را و هم آینده را.

یک سوی ماجرا حال اکنون است و راه رفته‌­ی امروز و هر چه که کرده‌­ایم و هر اثر که در این دنیا برجا گذاشته­‌ایم و سوی دیگر آن، هزار راه نرفته است و هر آن چه اتفاق، که نیفتاده و حرف که زده نشده و فعل که به انجام نرسیده. راه دیگر آن دو راهی که نرفته‌­ایم و آن مسیر که از مقصدش بی‌خبریم.

حس دیدن این نیمه پنهان، آمیزه‌­ای است از هر چه احساس. انگار که اجتماع نقائض، چیزی شبیه محال. کشف سرزمین ناشناخته‌­ای که هم لذت دارد و هم ترس. هم شعف دارد و هم غم. هم امید دارد و هم یأس.

گاهی با خودم فکر می‌­کنم اگر شش سال پیش، این داستان آغازیدن نگرفته بود، یا اگر در آن زمان این‌­گونه ادامه نیافته بود، الان و اکنون کجا بودم و چه می‌­کردم؟

در این ماجرا، شاید فهمیدن آن بعد دیگر، حس کنج­کاوی را ارضا کند اما، یقین دارم جایی که هستم و اکنونی که دارم، اعنی در کنار تو بودن، به­‌ترین حال است برای من و مناسب‌­ترین احوال است برای من.

از آن نقطه دل‌­خواه اگر می‌­توانستم نگریستن، دوست می­‌داشتم دیدن آن گذشته را، که مال هم شدیم و این حال را، که آن حقیقت رنگ واقعیت به خود گرفت و آن آینده را، که با هم خواهیم بود به منّه و لطفه.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۴
  • S.A.R.H