چیزهایی هست که نمیدانی . . . که نمیدانم!
مرا نه زبانی است برای گفتن، نه توانی،
که نه محرمی هست برای شنیدن، نه مجالی.
هر چه حرف را،
در دلم، انبار میکنم.
- ۱ نظر
- ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۰۲
مرا نه زبانی است برای گفتن، نه توانی،
که نه محرمی هست برای شنیدن، نه مجالی.
هر چه حرف را،
در دلم، انبار میکنم.
اگر روی لنز دوربینت لکهای باشد، یا اگر شیشهی عینکت ترک داشته باشد، هر چه ببینی، هر تصویر که ثبت کنی دارای شکستگی و لک و رنگ است. فاصله دارد از واقعیتی که هست. نیست آنچه که باید.
صداقت و اعتماد هم اگر ضربه خورد، اگر شکست، اگر از زلالی و شفافیت دور شد، همه چیز، علیرغم صحت و راستیاش، جور دیگری دیده خواهد شد، وای به حالی که خالی باشد از صداقت و صحت...
خستهام ...
خستهام از پنهان کاری، خستهام از راست و دروغ های در هم تنیده، خستهام از این هوای مه گرفته، خستهام از خود در هم شکسته.
گویند میان راست و دروغ، چهار انگشت فاصله است، آنچه دیدهای و آنچه شنیدهای؛
من به این هر دو، بد گمان شدهام ...
گاهی به آنچه نباید، فکر میکنم.
دلیلی منطقی برایش ندارم. ناخودآگاه ذهنم جایی میرود که نباید. و وقتی رفت، مرا هم با خود میبرد و غرق میکند.
ناخودآگاهی که، عوامل و اتفاقات بیرونی تاثیر بسیاری بر آن دارند.
دور شدن از آن فکرهای نبایدی، سخت است، اما شدنی و بایدی است.
خودِآگاهم خیلی باید تلاش کند تا موفق شود برای مدیریت افکار.
معمولا سعی میکنم خودمو وفق بدم با شرایط. عادت کنم به وضع موجود. خلاصه تحمل کنم هر چه هست رو. البته این رو نمیدونم که این کار از سر ناتوانی در ایجاد تغییره یا توانمندی در صبر و تحمل!
اما گاهی شرایط - برای اون کسایی که دوستشون داری- سخت و غیرقابل تحمل میشه. سختی و فشار، اذیتشون میکنه. اینجاست که باید یه کاری کرد، دیگه وفق دادن و تحمل کردن کافی میشه، باید بخاطر اونا تغییر رو ایجاد کرد.
برای من مسئله دقیقا همین نقطه است. اینجاست که به مشکل میخورم. تو این وضعیته که راهی برای گذر از این گردنه پیدا نمیکنم...
هر آنچه امروز بر من میرود، تکرار کرده دیروز من است.
ولی دیروز من بودم بی تو،
امروز تو هستی با من.
در این انتقام، دلم برای تو میسوزد؛ مراقب کردههایت باش...
آن طور که در کتابها نوشتهاند برای روایت یک داستان، میتوان از سه زبان یا سه راوی استفاده کرد. راوی اول شخص، راوی دوم شخص و روایت از زبان سوم شخص، که البته هر کدام از اینها، مشخصات و ضوابط و قواعد خودش را دارد.
سوم شخص، دانای کل است. همه چیز را میداند و میبیند. انگار که از افقی بالاتر و دیدی وسیعتر، بر هر چه رفته است و هر چه که خواهد شد، نظاره دارد و بر همه آنها آگاه است.
روایت دوم شخص، روایت توست. روایتی که من، از زبان تو بیان میکنم. تویی که کردی و تویی که دیدی و تویی که فاعل هر کاری.
راوی اول شخص، منم. منِ فاعلِ محدود. منم و هر آنچه که میبینم و میدانم و انجام میدهم.
ما آدمها، داستان زندگی را اول شخص روایت میکنیم. روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بیخبری از غیر. روایت لحظه است؛ همان «آن»ی که میبینی و میشنوی و میفهمی. روایت صحنهای است تاریک که تنها به اندازهی آن نقطه که در آن ایستادهای نور دارد. انگار که در بیابانی بیانتها، دردل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد. در روایت اول شخص، از آینده بیاطلاعی. از گذشته هم تنها چیزی شنیدهای. بیخبری از علتها و معلولها، بیخبری از ارتباط میان افراد. از تاثیر و تأثّر اتفاقها و حرفها و عملها. فقط حال و اکنون و اینجا را میدانی.
در این میان اما، برخی زندگیشان را از نگاه دیگری روایت میکنند. آنانی که قدم بر نفس گذاشتهاند و قدری افق دیدشان بالاتر آمده، سوم شخص زندگی میکنند، سوم شخص محدود؛ که دانای کل هر داستان و هر زندگی، خداوند یکتاست، بلاشک. این مردمان به اذن همو، کمی بیشتر میبینند و بیشتر میفهمند. دنیا برای ایشان، بسان تیلهای است در دست کودکان. زیر و بمش را میشناسند. گذشته و حالش را میدانند و از آیندهاش باخبرند.
از این گروه و جماعت، عدهای نیز هستند که حرف و فعلشان، فعل و سخن خداست. تصمیمشان، اراده خداست. آسمان و زمین به یمن وجود ایشان است که هست. عالِماند بر عالَم. زندگی اینان را خدا خود روایت کرده است. گروهی که برترینان خلقتند و ستارگان آسمان وجود.
و در این میان، داستان یک تن را خداوند به شیوه خاصی روایت کرده است. داستان حسیناش را جور دیگری قلم زده است که:
«ان الله شاء ان یراک قتیلا»
و این اوج زندگی است. اوج حیات و جاودانگی است. که خداوند راوی زندگیات باشد. خداوند ساری و جاری باشد در هر آن و لحظهات. که تماما برای او زندگی کنی. که تماما او باشی.
ما آدمها، همیشه داستان زندگی را اول شخص روایت میکنیم.
روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بیخبری از غیر. روایت لحظه است؛ آن زمان که میبینی و میشنوی و میفهمی.
روایت صحنهای است تاریک که تنها به اندازهی آن نقطه که در آن ایستادهای نور دارد. انگار که در بیابانی بیانتها، در دل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد.
در روایت اول شخص، از آینده بیاطلاعی. از گذشته هم. از ارتباط میان افراد هم. از تاثیر و تأثّر اتفاقها و حرفها و عملها هم.
اینجاست که میخواهی دانای کل باشی. دانای کل نامحدود.
دوست میداری که میتوانستی زندگی را از بالا نگاه کنی. از جایی که هم گذشته را ببینی، هم حال را و هم آینده را.
یک سوی ماجرا حال اکنون است و راه رفتهی امروز و هر چه که کردهایم و هر اثر که در این دنیا برجا گذاشتهایم و سوی دیگر آن، هزار راه نرفته است و هر آن چه اتفاق، که نیفتاده و حرف که زده نشده و فعل که به انجام نرسیده. راه دیگر آن دو راهی که نرفتهایم و آن مسیر که از مقصدش بیخبریم.
حس دیدن این نیمه پنهان، آمیزهای است از هر چه احساس. انگار که اجتماع نقائض، چیزی شبیه محال. کشف سرزمین ناشناختهای که هم لذت دارد و هم ترس. هم شعف دارد و هم غم. هم امید دارد و هم یأس.
گاهی با خودم فکر میکنم اگر شش سال پیش، این داستان آغازیدن نگرفته بود، یا اگر در آن زمان اینگونه ادامه نیافته بود، الان و اکنون کجا بودم و چه میکردم؟
در این ماجرا، شاید فهمیدن آن بعد دیگر، حس کنجکاوی را ارضا کند اما، یقین دارم جایی که هستم و اکنونی که دارم، اعنی در کنار تو بودن، بهترین حال است برای من و مناسبترین احوال است برای من.
از آن نقطه دلخواه اگر میتوانستم نگریستن، دوست میداشتم دیدن آن گذشته را، که مال هم شدیم و این حال را، که آن حقیقت رنگ واقعیت به خود گرفت و آن آینده را، که با هم خواهیم بود به منّه و لطفه.